امير عليامير علي، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات خوب امیر علی

عاشقانه هاي من و امير علي

امير علي تمام زندگي ما امروز يكي از بهترين لحظات رو با امير علي عزيزم سپري كردم و گفتم براي اينكه تو خاطرم بمونه حتما اين مطلب رو بنويسم. اين روزها كه امير علي ما بلبل زبوني و خوش صحبتي رو شروع كرده دوره جديدي از لذت بردن من و بابايي مهربون از پدر و مادر بودن شروع شده. از بيان شيرين كلمات و البته اشتباهاتي كه بسيار دوست داشتنيه تا اظهار نظرها و بيان جملاتي كه شمارو برا ي چند لحظه ميخكوب ميكنه ، گاهي براي خودش شعر مي خونه و گاهي به زبون خودش حرف مي زنه و بعضي اوقات من رو وادار ميكنه تا دنبالش برم تا چيزي رو كه دستش نمي رسه، با كمك من برداره . بچه كه بود وقتي چيزي رو بهم ميداد و من تشويقش مي كردم كلي ذوق مي كرد و تا يك ساعت قاب عكسشو ميد...
31 مرداد 1391

روزهاي سخت شاغل بودن

امروز دلم ميخواد از روزهاي سخت شاغلي و مادري حرف بزنم. از اين درگيري هميشگي، از كاري كه نمي توانم رهايش كنم، از خانه اي كه دوست ندارم تركش كنم و كودكي كه بيش از همه دوستش دارم و روحيه اي كه نمي توانم عوضش كنم . گاهي فكر ميكنم اگر يك دختر خوب خانه با توانايي لذت بردن از خانه داري بودم ، حتما زندگي راحت تري داشتم، با همسرم به راحتي زندگي مي كردم و كودكم هميشه كنارم بود و من به راحتي او را بزرگ مي كردم. گاهي ديگر فكر ميكنم تا قبل از بچه دار شدن، داشتم با همان هيجان و شگفتي لذت بخش زنگي ميكردم. بي دغدغه خانه داري و مهماني، صبح تا شبمان را به هيجان و شگفتي مي گذرانديم و دغدغه تنها ماندن هيچ كس را هم نداشتيم. اما خودم خواستم ، عقلم حكم كرد كه ما...
31 مرداد 1391

خاطرات گل پسر

سلام به گل پسر عزيزم امير علي جان اين روزهااينقدر چيز تازه ياد ميگيري كه نميرسم بنويسم و و قتي تو وبلاگ هاي ديگه ميرم تازه يادم مياد كه امير علي اين كارا رو بلده و من ازش چيزي ننوشتم براش. يكي از بازيهاي اين روزات كه سرشار از هيجان و خنده ست بپر بپره. ميري رو مبل، يا هر ارتفاعي تو اين مايه ها و ژست پريدن ميگيري. دستات رو ميبري بالا و بدون اينكه از خطرات احتمالي افتادن خبر داشته باشي خودتو پرت مي كني پايين. ما هم سعي ميكنيم دور و بر رو برات امن كنيم و هي تشويقت ميكنيم: بپر بپر. اونوقت اگه ارتفاع خيلي زياد نباشه با كلي ادا و اطوار خودت رو ميپروني، نميدوني كه چه جوري؟ ميدوني؟ هنوز كه نميتوني جفت پا بپري، به حالت راه رفتن يه پات رو از اون بالا...
28 مرداد 1391

واكسن18 ماهگي امير علي

پسرگلم! فردا يك سال و نيمه ميشي. اين اتفاق بسيار شادي آفرينيه اما يه استرس گنده باهاش دارم كه ميدونم خوب نيست. بايد واكسن بزني و من از بس شنيدم كه واكسن اين سن خيلي درد داره همه ش برات ميترسم. امروز بايد بريم شبكه بهداشت و من هي تند تند دارم وبلاگتو آپ ميكنم. از ديروز هي دارم آماده ت ميكنم كه "فردا من و بابايي ميبريمت درمونگاه خانوم بهت واكسن ميزنه ميسوزه آخ" و تو با اين آخ غش غش از ته دل ميخنديدي.و تو هم ميگي آخ، دعا ميكنم خدا برات يه تحمل بالا ارزاني كنه كه بتوني اين درد رو پشت سر بذاري.ا نشاءالله   امير علي كوچولوي مامان، هجدهمين ماهگرد زندگيت مبارك گلم، هميشه عاشقانه دوستت دارم ، تو طپش قلب مامان وبابا هستي، من و بابايي...
28 مرداد 1391

گل پسر مامان

  کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده. بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم … هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم . صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟ فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟ بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گر...
26 مرداد 1391

امير علي در آتليه

 سلام امير علي جان پا گذاشتن تو رو به این دنیا بهت تبریک میگم . گل پسرم نمیدونم تو چه سن و سالی باشی که بتونی این مطالبو بخونی و درک کنی , ولی هر وقت به سراغ این وبلاگ اومدی , بدون این آرزوی قلبی من و بابا بهرام برای توست « امیدواریم که در تمامی عرصه های زندگیت بتوانیم حامی و پشتیبان خوبی برایت باشیم تا بتوانی قوی و نیرومند قدم برداری و زندگی سرشار از موفقیت , تندرستی , شادابی داشته باشی و ما شاهد خوشبختیت باشیم – با تمام وجود دوستت داریم .» ...
26 مرداد 1391

بهانه قشنگ زندگي

قشنگی زندگی رو تو با وجودت و با اومدنت در بعدازظهر13 بهمن سال1389 بیشتر به ما نشون دادی .ساعت 17:30 دقیقه بود که آوای دلنشین زندگی خودشو نشون داد.با بابایی وبلاگو برات درست کردیم که تموم خاطراتتو ثبت کنیم که بعدها كه بزرگ شدی اینارو بخونی و از روزهایی که این طور گذشته لذت ببری و بدونی که ما بیشتر لذت بردیم ...عزیزمونی عزیزم این وب ثبت خاطرات یه پسر کوچولوی نازی به نام امير علي مهدي است که مامانش دوست داره خاطرات دوران کودکیش رو تا جایی که بتونه اینجا براش بیاره. هرچند مشغله کاری مامان کمتر اجازه این کار رو بهش میده اما مامان همیشه واسه پسر نازش وقت میگذاره البته اگر بابایی هم فرصت داشته باشه حتما تو این کار کمک می کنه. البته ما دیر از این ...
26 مرداد 1391

امير علي در nicu

شنیدن صدای خنده هاي قشنگت، اشک را در چشمانمان جاری ساخت؛ و تو پاک و زیبا،‌ بسیار زیبا،‌ به دنیای من و بابا يي قدم گذاشتی. درتاريخ ١٣/١١/١٣٨٩ساعت 5:30بعداز ظهر بی شک قشنگ ترین ساعاتی بود که من و بابایی تا به حال تجربه کرده بودیم. لمس موجودی آنقدر شیرین و آنقدر عزیز، که می خواهیم، تمام دنیایمان را به پایش بریزیم... قشنگترین برفهاي آسمانی شروع به باریدن کرده بود ... انگار اميرعلي، پسر عزیزمان همراه با قطره های برف از آسمون قشنگ خدا واسه ی ما اومده بود ما با ايجاد اين وبلاگ زيبايي اين عشق آسماني را به قلم مياوريم. گر چه قابل وصف نيست اما با نوشتن خاطرات گل پسرمون ميخواهيم در آينده، شيريني بخش لحظاتش، و در حال، آرامبخش شيرينترين لح...
21 مرداد 1391

امير علي ، عشق، اميد، زندگي

براي امير علي نازنين من! امروز گفتم يه سري به آرشيو مطالب كه قبلاً جمع آوري كرده بودم بزنم ببينم منبعي ،راهنمايي براي پرورش و رشد دادن تو توي سني كه الان هستي پيدا ميكنم يا نه كه چشمم به يه مطلب افتاد. متني كه وقتي قرار شد اسمت امير علي باشه، بعد از جستجوي اسمت توي اينترنت از توي يه وبلاگ پيدا كردم. اينقدر به دلم نشست و شيفته ش شدم كه پرينت گرفتم گفتم بعدا بزارمش تو وبت ولي بذار فعلاً رو ديوار وبلاگت نصبش كنم تا آينده ي نزديك بتوني بخوني و ملكه ي ذهنت بشه عزيزكم: امير علي  وجود من !!! هر انسانی با سرنوشتی مشخّص به این دنیا قدم می گذارد_ او وظیفه ای دارد که باید ادا کند، پیامی که باید ابلاغ شود، کاری که باید تکمیل گردد. تو ت...
21 مرداد 1391